میثم رسولی
وبلاگ شخصی میثم رسولی
نوشته‌های پراکنده یک برنامه‌نویس
منتشر شده در تاریخ

از ریچارد براتیگان

Richard Brautigan

San Francisco – 1970: Richard Brautigan. Photograph: Michael Ochs Archives/Getty Images

همیشه ریچارد براتیگان را دوست داشتم. نه به خاطر کلاهش، که البته کلاهش را خیلی می‌پسندم. یا شاید فکر کنید به خاطر سبیل‌هایش، که اگر دروغ نگویم بدم نمی‌آمد همچین سبیلی می‌داشتم. یا شاید بگویید به خاطر زندگی و البته مرگ پر فراز و نشیبش. اما هیچ کدام از اینها نیست. برایتگان را به خاطر نوشته‌هایش دوست داشتم. همیشه هر وقت آثارش را می‌خواندم، احساس می‌کردم، مرا دست انداخته است یا دارد مرا مسخره می‌کند. آخر چرا باید یک نفر در کتابش همچین چیزی بنویسد:

چند قدم آن طرف تر از کلبه مستراحی بود که درش به شکل فجیعی باز مانده بود. داخل مستراح جلوه ی یک صورت انسانی را داشت و انگار داشت می‌گفت: "اون پیرکی که منو ساخته 9745 بار اینجا ریده و حالا مرده و من دیگه نمیخوام کسی دستش به من برسه. اون آدم خوبی بود. منو با عشق و علاقه ساخت. تنهام بذار. من حالا یادگار اون ماتحت نازنینی ام که کلکش کنده شده. هیچ راز و رمزی هم اینجا نیست. برای همینه که در بازه. اگه ریدنت گرفته، مث گوزن برو لای بوته‌ها." به مستراح گفتم: "گور بابات. چیزی که من میخوام، همش یه ماشینه که ببردم پایین رود."

این از کتاب “صید قزل‌آلا در آمریکا ترجمه پیام یزدانجو” بود. یا مثلا:

خبر خوب: فهمیدم مرا برای خدمت در نظام وظیفه «نامناسب» تشخیص داده‌اند و به‌عنوان بچه‌سرباز به جبهه‌ی جنگ جهانی دوم اعزام نمی‌شوم. مساله اصلا بی‌علاقگی به وطن نبود چون من جنگ جهانی دوم‌ام را پنج سال پیش در اسپانیا جنگیده بودم و یک جفت سوراخ گلوله هم در ماتحت‌ام داشتم که این را اثبات می‌کرد. اصلا سر در نمی‌آوردم چرا تیر به ماتحت‌ام خورد. به هر حال، یک داستان جنگی مزخرف بود. به مردم که می‌گویی ماتحت‌ات تیر خورده، دیگر تو را به چشم یک قهرمان نمی‌بینند. جدی‌ات نمی‌گیرند، اما این دیگر اصلا مساله‌ی من نبود. جنگی که برای باقی آمریکا داشت شروع می‌شد برای من تمام شده بود.

این یکی از کتاب “در رویای بابل ترجمه پیام یزدانجو” بود.

حالا شاید تا حدودی دستتان آمده باشد که منظورم چیست. این طنزی که در نوشته‌هایش هست را خیلی دوست دارم. انگار برای این آدم هیچ چیز مهم نبود. نمی‌دانم، شاید هم مهم بوده است. ولی به نظرم مهم نبود چون اگر بود خودش را در 49 سالگی با یک تفنگ شکاری کالیبر 44، در حالی که از پنجره به اقیانوس آرام نگاه می‌کرد، خلاص نمی‌کرد. براتیگان را به این خاطر دوست دارم چون یک دیوانه دوست داشتنی است.

راستی داشت یادم می‌رفت که براتیگان شاعر بسیار خوبی هم بود. عجالتاً این یک شعر را داشته باشید تا بعدا اگر فرصتی شد باز هم از او شعرهای دیگری هم برایتان پست کنم.

هنگام سوار شدن اتوبوس

شدیدا به تو فکر میکردم

سی سنت کرایه را دادم

گفتم دو نفر

یادم نبود تنها هستم